سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنانه خواهر سیب

کل بازدیدها : 59250 (::) بازدیدهای امروز : 1 (::) بازدیدهای دیروز : 8

[ خانه ::پارسی بلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]

اوقات شرعی

خدایا ! از تو دانش سودمند و روزی فراخ می خواهم . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ در دعایش ـ]

vدرباره خودم v

حنانه خواهر سیب

حنانه
نمی شه منو تو یه کلمه و یه جمله توصیف کرد

vلوگوی وبلاگ v

حنانه خواهر سیب

vلوگوی وبلاگ دوستان v





vمطالب قبلی v

تابستان 1385
بهار 1385
زمستان 1384

vوضعیت من در یاهو v

یــــاهـو

vاشتراک در خبرنامه v

 

ببینم تو می دونی قصه ها چه طوری شروع می شن؟اره با تو ام میدونی؟

می گی شاید با یه جرقه ولی نه همیشه اینطوری نیست جرقه ماله اونایی که میان و میرن.

 

نوشته:

--- پسره همسایه سیب دزدیده... .!!!!!!

ولی پسره همسایه ی ما یه جو معرفت نداره .

 

می نویسه:

--- همه تو غصه هاش شریکن باهاش گریه می کنن و .......(همه برای یکی و یکی برای همه)

ولی نه، اون تو غصه ی همه شریکه و برای همه گریه می کنه نه اونا برای این

 

میگه:

--- بودن یا نبودن

ولی میدونی برای خودش موندن یا باختن مهم تره

برای اون مرگ یا زندگی

برای من دوست داشتن یا تنفر

برای تو چی؟

 

ته دلش به این نتیجه می رسه که:

---- دوسش دارم .می خوامش

ولی بیخیالش می شه میگه خودش بعدا می فهمه.(کی؟؟؟؟؟ نمی دونه)

 

دلش براش تنگ می شه.

(۱)می ره دنبالش ولی پیداش نمی کنه

(۲)پیداش می کنه و بازم سکوت میکنه

(۳)میره جلو ولی بازم دوباره گمش میکنه

 

می گذره ..

 

می گه:

از من گذشت می نویسم برای بقیه برای جون ترا

می نویسه:

یه روز ......

یکی بود که..

دوسش دا..

ولی

حرف دلشو نگ..

................

حسرت خورد

.........

 

 

 

 

بعدا براش می نویسن

 

تولد: ا/می/د

مرگ:ح/سر/ت


¤ نویسنده: حنانه
85/4/13 ساعت 12:22 عصر
نظرات دیگران ()

به نام خدای کفشدوزکهای خال خالی

روزی باد دانه ای را در جایی رها کرد باران بارید خاک قوت گرفت و خورشید روزها تابید. 

دانه رشد کرد بلند شد سر از خاک در اورد قد کشید بته ای شد ...بازهم باران بارید.رودها روان شد ند و خورشید روزها تابید .

بته درخچه ای شد و درختچه درختی باعظمت با شاخساری بلند و تنومند .

بهار شکوفه هایی رویید ند و رودخانه ها پر اب شدندو تابستان شکوفه ها میوه شدند رودخانه کم عمق شد و خورشید می تابید

.پاییز شکوفه و میوه ای نبود برگها زرد شدند و بر بستر خاک افتادند.رودخانه دوباره پر اب می شد و خورشید می تابید

.زمستان درخت تنها بود سرد و خشک اما تنومند رودخانه پر اب بود اما یخ زده خورشید میتابید

 باد وزیدن گرفت ..

وخدا در ان نزدیکی بود.



¤ نویسنده: حنانه
85/3/16 ساعت 7:24 عصر
نظرات دیگران ()

 

به نام خدای کفشدوزکهای خال خالی

نشسته بود کناره پنجره

ادمای توی خیابون سرشون پایین بود

هر کسی راه خودشو می رفت

ولی اون راهی نداشت که بره

همین پنجره رو داشت

با یه گلدون که توش یه دونه شقایق زندگی می کرد

همه ی حرفاشو با اون می زد انگاری خیلی وقت بود

که همدمش بود

یه دفعه یه کفشدوزک خال خالی پیدا ش شدُ اومد و نشست کناره گلدون ...

 

چند روز ی گذشت و دختر هنوز کناره پنجره بود

وکفشدوزک بی حرکت کناره گلدون نشسته بود.....

 

جلوی روی اون یه نقاشی تمام نشده بودبا یه پنجره

یه گلدون یه دختر و یه کفشدوزک خال خالی

قلموشو برداشت حالامی خواست یه اسمونه ابی بکشه .


¤ نویسنده: حنانه
85/2/16 ساعت 10:29 عصر
نظرات دیگران ()

به نام خدای کفشدوزکای خال خالی(براشون دعا کنید اخه سرما خوردن رفتن زیره بارون)
در بیگران  اقیانوس نگاهت
ذره ای ناچیز ام
باورام نیست که  چشم هایت مرا بخواند.
در آواز موج های پر تلاطم اشک هایت
بی هیچ تکیه گاهی
ذره ای سرگردانم
و بی هیچ شتابی
در ثقل صفر.
 
گفته بودی که عشق را
در هیچ  منزلی
به تمنا نخواهی نشست
اشک شوق را به تمنای تو بخشیدم
و جستم و رفتم
و بی هیچ منزلی
سرگردان آبی چشم هایت بودم.
 
من از نیم نگاهی چند هراسانم
که خوابم را به یغما نبرند.
 
شبی که آسپیک
شبنم بوسه های کلئوپاترای هفتم را دربود
هفت دریا شبنم ازاشک هایت تهی شد.
من احتضار ستارگان را نمی شمر ام
من از نیم نگاهی چند هراسانم
که خوابم را به یغما نبرند.
و باور ام نیست که اقیانوس چشم هایت مرا بخواند.

¤ نویسنده: حنانه
85/2/5 ساعت 10:0 عصر
نظرات دیگران ()

این پنجاهمین نامه ای که براش می نوشت

به اندازه ی همه ی روزهایی که فهمیده بودچقدر دوسش داره با خودش شرط کرده بودیه روزی این نامه هارو بده بهش.

اون شب موقع ی خواب ۵۱ نامه رو براش نوشت و.....

امروز ۵۱ سال از اون روز می گذره واون داره ۱۸۶۶۶ نامشو مینویسه وهمه ی ۱۸۶۶۵ نامه ی دیگرو هنوز داره ومنتظره تا یه روز همه رو به کسی که باید بده.

منم نامه ها مو  تو یه صندوق ته کمدم گذاشتم وهر شب قبل خواب نامه ی روزی و که بدونه اون گذشت و به بقیه نامه ها م اضافه می کنم


¤ نویسنده: حنانه
85/1/20 ساعت 8:20 عصر
نظرات دیگران ()

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ