تاجری بود که 4 زن داشت.
زن چهارمش رابسیار دوست داشته وخیلی به او می رسید است.
زن سومش را هم دوست داشته ولی از این ترس داشته که او با فرده دیگری ازدواج کند.زن دومش هم به او در کارها کمک می کرده.و زن اولش تاجر را بسیار دوست داشته ولی او....
روزی تاجر با خبر می شود که تنها چند روزه دیگر زنده خواهد ماندبه خاطره همین به سراغ زنهایش می رود.تا ببیند ایا حاظرند با او بیایندوحداقل کاری بریش بکنند.
زن چهارمش به او می گوید نمی تواند کاری برایش بکند.
زن سومش به او می گوید او را ترک خواهد کرد وبا کس دیگری ازدواج می کند.
زن دومش در جوابش می گویدکه که تنها کاری که می تواند بکند این است که تا دم قبرش بیاید.
زن اولش می گوید:که حاظر است با او بیایدوهر کاری او بگوید بکندوتاجر پشیمان می شوداز اینکه در طی این سالیانبه او اهمییت چندانی نداده.
واما..
همه ی ما در اصل 4 زن داریم :
زن چهارم ما جسم ماست که ما خیلی به ان اهمییت می دهیمولی در اخر او مارا ترک خواهد کرد
زن سوم ما پول وقدرتو ثروت است که بعد از مرگ ما به کس یا کسان دیگری می رسد
زن دوم ما اقوام ما هستند که تنها می توانند تا دم قبر ما بیایند
وزن اول که کمتر کسی به ان توجه می کنیم روح ماست که تاآخر در کنار ما خواهند ماند